دستهبندی: داستان ایرانی
توضیحات
مشخصات
نظر کاربران
کلمات کلیدی مرتبط
دوستی نداشتم. «آدمهایی بودند که از یکدیگر پیشی بگیرند تا به تو نزدیک شوند.» از زندگی و همه بریده، گریزان از آدمها، با دنیا قهر بودم، با عالموآدم سر جنگ داشتم. از شادیهای کوچکم، پنهانی لذت میبردم. یک زندگی رهاشده و بلاتکلیف میان جماعت ناامید و خسته، نسل ملخخوار جامانده از تراخم و سل داشتم. همصحبتهایم به چند آدم محدود شدند که دیگران آنها را ناچیز میشمردند. به چشم نمیآوردنشان. یکی روبرت، ارمنی بود و دیگری عزیز که مثل اسمش، بیگناهی روی شانهاش معلق میزد و با کمترین حرفی بهشدت از کوره در میرفت و ناسزا میگفت. در خیابان و کوچه آدمهایی هستند که از کنارت رد میشوند و به آنها توجه نمیکنی یا میبینیشان اما محو و تار. پیش میآید آدمهایی هم عقبتر هستند، میآیند جلو و آمدن روبرت و عزیز را میگویم. چطور بههم رسیدیم؟ دوستیها بهطور تصادفی رخ میدهند. بیشتر آشناییها اینجور است. خیلی تصادفی بدون برنامهی پیشبینیشده. شامهام برای رسیدن به درماندهها تیز بود....