
داستان کوتاه "شیطان"، لِو نیکلایویچ تولستوی، تعارض بین اخلاق و شهوت را با ظرافتی خاص ترسیم میکند؛ نبردی نه از جنس درگیری کلاسیک خیر و شر، که از نوع تنشِ بین آگاهی و واقعیات انکارناپذیر وجود انسان. این درگیری در بستری از توهم شکل میگیرد که در آن فرد خود را بر سرنوشت خود و درک دیگران از وقایع مسلط میداند؛ و این آغاز تاریکی رقتانگیزی است که به زنجیرهای از دروغ و پنهانکاری ختم میگردد. از نگاه تولستوی، زندگی راستین در کنار سیاهیهای پیشرو ممکن نیست؛ باید با لکههای تاریک درونمان که نویسنده آن را شیطان میداند، جنگید، یا بیخیال زندگی راستین شد و بیتعارف، نقاب از چهره برکشید و همچون درندهای وقیح، بدون هیچ عذاب وجدانی به زندگی چنگ زد. بهنظرم نگاه صرفا مذهبی و عرفی به داستان کوتاه شیطان، از منزلت اثر میکاهد؛ حال آنکه داستان بر آن است تا با یک روایت ملموس به ما یادآوری کند تمایلات متعددی فردیت انسان را شکل میدهند و آن نیز در تعامل با فردیت تکتکِ اعضای جامعه صیقل مییابد. این یک حقیقت است که وجود فرد در کنار ویژگیهای انسانی، سرشار از امیال حیوانیست. هم او و هم جامعهای که او را در خود جای داده، متأثر از میزان نفوذ دانش و شهوت در آن، تصویری از حال و آیندهاش را بهدست میدهد؛ و آنچه بدیهی است بدون دانشِ کنترلِ شهوت، نه بهطور خاص شهوت جنسی بلکه از هر نوع آن، فرد در سراشیبی سقوط قرار خواهد گرفت و در این مسیر متلاطم، غالبا تلاشی مذبوحانه را بهمنظور توجیه شکستها بهکار خواهد بست. اینگونه است که دروغ، بهعنوان ابزار اساسی این تلاش رواج مییابد و گسستهای بزرگ اجتماعی، جامعه را چند پاره میکنند. بهطور معمول جامعهی منفعلِ بیدانش، اگر شاهد رویکردی مبتنی بر شهوت فرد باشد، در نهایت او را دیوانه خطاب میکند؛ نوعی دیگر از تلاشی مذبوحانه برای توجیه و البته نفهمیدن. بهقول تولستوی "بهراستی اگر یوگنی (شخصیت اصلی داستان) را هنگام ارتکاب این جنایت دیوانه بشماریم، همهی مردم را باید دیوانه بدانیم. و دیوانهتر از همه بیتردید کسانی هستند که در دیگران آثار جنونی را میبینند که در خود نمیبینند".
نام پرده نقاشی "fallen angel"، اثر الکساندر کابانل، نقاش فرانسوی قرن 19